گزیده ای از کتاب تیا نشر علم عاشقانه های یک مهندس بخش اول برف پاک کن بدجوری جان می کند ماشین پیرمرد زوزه کشان پشت چراغ قرمز ایستاد این اولین باران پاییزی امسال بود آقا گل بدم پیرمرد شیشه را پایین کشید یه دسته گل سرخ لطفاً خیابان فرشته کدومه اولین خیابان دست راست میشه ۳۰تومن پیرمرد خسته شده بود ساعت رانندگی برای سن و سال او مناسب نبود وارد خیابان که شد سرعتش را کم کرد نبش کوچه هفتم کتابفروشی مندا شب بود و باران هنوز میبارد که ترمز دستی را کشید روی صندلی اش جابجا شد کمرش را راست کرد و خودش را توی آینه نگاه کرد دستی به سبیلش کشید کلاهش را روی سرش جابجا کرد دست کرد توی داشبورد و پاکت را برداشت و پیاده شد پیرمرد باران را دوست داشت انگار که زیر باران ایستاد چشم هایش را به آسمان دوخته و لبخندی زدو بالاخره بعد از این همه ساعت رانندگی رسیده بود آنهم به موقع درست زمانی که باید می رسید توی یک پاییز دلگیر درست وقتی که اولین ابر پاییزی میبارید پاکت را زیر آتش گرفت تا خیس نشود و نگاهی به کتابفروشی انداخت کتابفروشی مندا خیابان خلوت بود قفل را توی درب ماشین چرخاند و راه افتاد همه چیز همان طور بود که باید می بود درست را از همان ساعت مقرر رسیده بود دسته گل را محکم گرفت و وارد کتابفروشی شد درب به زنگوله ای خورد و صدای دلنگ دلنگ همه جا پر شد دختری ۲۲ ساله به او خندید و نزدیک شد چه گلهای قشنگی می تونم کمکتون کنم پیر مرد لبخندی زد بله حتماً و دختر با همان لبخند از روی عادت ادامه داد حتماً تولد همسرتون براش گل خرید این حال دنبال یک کتاب خوب می گردیم من کمکتون می کنم فقط بگین چی دوست دارین تاریخ ادبیات فلسفه هیچ کدوم دختر جدی شد پس باز به زور خنده زد داستان رمان شعر نه و با صدای دلنگ دلنگ توی مغازه پر شد و دختر با دیدن مشتری جدید پیرمرد را رها کرد و لبخندی زد و رفت شما فکر میکنید که چی می خواین من به ایشان برسم پیرمرد دستپاچه شد من با خانوم تیا کار دارم دختر ایستاد این بار با دقت بیشتری پیرمرد را برانداز کرد مرد حدود ۶۵ سال با کت و شلوار قهوه ای و قدیمی و کلاه پشمی پوتینهای واکس زده و از همه مهمتر با دسته گلی سرخ در دست و پاکتی مرموز با خانم چی کار دارین باید ببینمشون برای یه امانتی براشون دارم از طرف تشریف دارند دختر حتما خیلی دلش می خواست می توانست جواب تمام سوالات شرعی از پیرمرد بپرسد که پکر شد بله بله و راه پله های انتهای کتاب فروشی را به پیرمرد نشان داد شما تشریف ببرین بالا من بهشون تلفن میزنم فقط بگم که تشریف آورده پیرمردی ستاد نمی دانست چه بگوید به راستی او که بود بهشون بگید یه پاکت از طرف یه دوست براشون آوردم و راه افتاد پله ها باریک بودن و خسته خسته از این همه راه و تازه رسیده بود به ابتدای ماجرایی که نمی دانست به کجا خواهد رسید راه پله تاریک بود هرچه بالاتر میرفت تاریک تر می شد روی پاگردها نور سبزی به زور می تابید و جلوی پا را روشن میکرد هنوز صدای دختر می آمدتاریخ ادبیات فلسفه و لبخند همیشگی روی لبهایش بود که پیرمرد لبخندی زد و یادش آمد اولین بار کجای این کلمه را شنیده بود فلسفه لبخند تلخی زد و چیزی زیر لب گفت چون و چرای جهان صدای اره برقی جنگل را پر کرده بود که مهندس دست از کار کشید نگاهی به دوردست انداخت سری تکان داد و دوباره مشغول به کار شد یکی از میخانه را از توی دهنش برداشت و گذاشت روی چوب بلند روی سقف و کوبید پیرمرد با سبد غذا از راه رسید مهندس ناهار آماده است مهندس ضربه آخر را به میخ زد و از جایش بلند شد که مردمش را کش و قوسی داد کلاه حصیری اش را روی سرش محکم کرد اگه میرزاقاسمی نباشه نمیام پایین و هردو بلند بلند خندیدند آن روز پیرمرد برای اولین بار این کلمه را از زبان مهندس شنیده بود فلسفه مهندس مانی ساعتها حرف زده بود و هیچ چیز نفهمیده بود که صدای خنده مهندس توی جنگل پر شد پیرمرد از آخرین پاگرد گذشت و ترانه توی گوشش خواند تو ای پری کجایی که رخ نمی نمایی از آن بهشت پنهان دری نمیگشایی باران به شدت می بارید انگار هر چه ابروی آسمان بود یکسره باران شده بودند روی سر پیرمرد و همچنان می دوید باید خودش را هر چه زودتر به هتل مهندس مانی میرساند پیرمرد از کوچه باغ ها میگذشت این ماشین قراضه لعنتی هم بد موقعی خراب شده بود پای پیرمرد خیس و خیس شده بود مثل چشمهایشاو همچنان می دهید که تندری غرید و ایستاد درست سر دو راهی مانده بود به مهندس چه بگوید مانده بود سرش فریاد بکشد یا بابت این همه زحمت از او تشکر کند مانده بود برود یا بایستد برود یا برگردد پیرمرد برای اولین بار توی زندگی از سر دوراهی مانده بود که دوید تند تر از قبل چاله چوله های پر از آب را لگد کرد و بلندترین آه دنیا را کشید که به خاطر سید آقا کجا اما هیچکس جلودارش نبود که به اتاق مهندسی مانی رسید ضربه به در زد و مهندس در را باز کرد و صدای توی گوش پیرمرد پیچید تو ای پری کجایی که رخ نمی نمایی از آن بهشت پنهان دری نمیگشایی مهندس بعد از اینکه در را باز کرد یک راست سراغ پنجره بدون اینکه به پیرمرد نگاهی بیندازد تا های پیرمرد گلی بودند و سر و صورتش آب می چکید مهندس مهرباران بود مثل همیشه به موسیقی گوش می کرد و روی میز کتابی باز بود کاغذپاره هایش همه جای اتاق پراکنده بودند روی میز روی تختخواب کف اتاق پیرمرد سراسیمه تر از این بود که بنشیند
نویسنده: محمدقربان جوشعار
کتاب بیستک خرید آنلاین کتاب ادبی تیا نشر علم را به شما توصیه میکند
گاهی اوقات تجربهی یک بار خرید از بانک کتابی با مزایای ویژه میتواند مسبب عادت همیشگی برای سایر خریدهای اینترنتی شود. حال اگر افراد مراجعهکننده بدانند که بعد از ارسال سفارش کتاب حتی از نوع کمیابترین آن به بانک کتاب بیستک، در کمترین مدت، سفارشات را درِ منزل تحویل میگیرند، بیشک در ادامهی راه خرید خود، بانک کتاب بیستک را به فراموشی نخواهند سپرد.