مولف رضا امیر خانی انتشارات افق
شولای خاک
نه ،این برف را دیگر سر باز ایستادن نیست
برفی که بر ابروی و بر موی ما مینشیند
تا در آستانهی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند فریاد وار گداری
به اعماق مغاک نظر بدوزی
در کوهپایههای شمال کرج، روز سرد، از غرب میآید. سوزی که تا قلب استخوان میراند. ابری در آسمان میپیچد. باد در میان درختها سوت میکشد و قطرهای کف دستت میچکد. دستت را دراز میکنی.اما قطرهها چندتایی بیشترنیست. تک تک قطرهها بر برگهای پلاسیده تابستان. بهار نیامده، تابستان هزار و سیصد و هفتاد و نه از راه رسید و خاک، غباری خاکستروار،برگ های مرده را پوشاند. پوزهی سیاه خشک سالی، درختچههای سبز و گلهای سرخ امامزاده ورده را در بلندای کوهپایههای مشرف بر جلگهی کرج بلعید. خورشید، در پس ابر نشسته و نور زرد و خاکآلود روز همه جا گسترده است.
از کنار دره رودخانه و جادهی آسفالت، با موتورسیکلتم چرخ میزنم. ترمز میکنم و عینک میزنم تا ته دره را ببینم. در عمق دره از تیغهی مارپیچ آب که تن به ریگ و سنگ میکشید و به سوی جلگه میراند اثری نیست. تکیه زده بر یک پا،آن پایین را وارسی میکنم. خطی هست. داغی از آبی که همیشه بود و امسال نیست. آن دالان سبز درخت، میان بیشه کوه، که جادهای در میان آن میدود، دیگر نیست. در ارتفاعات ساوجبلاغ، در شمال کرج، جایی که در انتهای جاده، به ورده و امامزادهی همیشه سبزش، با گردو بنهای سر به آسمان کشیده میرسی. امسال همه چیز کوه ،دره و درخت، زرد وخاک آلود است.
خط های جدید تلفن گاه خبرهای هولناک را منتقل میکند. دوستی که در کرج کتاب و روزنامه میفروشد خبر را به من داد: احمد شاملو هم رفت. مراسم خاکسپاری او فردا پیش از ظهر است، در امامزاده طاهر کرج ... ضربهها اینک پیاپی است. بی وقفه. در این یکی دو سال چه مردانی رفتند؟ کاروانی از مردان ادب ما، شعر و داستان ما، و اکنون که ساربان این قافله، با قامت بلند شعرش، بر خاک یله شده ...نفس شعری که زندگیست به شماره افتاده است و تاریخ ادب ما یگانهای را از کف داده که زودازود چون او نیاید.
در آن پیش از ظهر مرداد هزار و سیصد و هفتاد و نه جاده را که با موتورسیکلت پایین میآمدم تا خود را به مراسم خاکسپاری برسانم، سوزی نبود، اما در میانه راه ابر فرود آمد و سوزی سرد در گوشم پیچید. کلاه موتورسواری را پایین میکشم و گوش پوش را میبندم، اما سرما دست و پام را خشکانده است. نرسیده به سه راهی که یک راهش میرود طرف برغان، در سربالایی تند جاده، موتورسیکلت پس میزند. نبض موزون موتور ناگهان بینظم میشود. میلرزد، سنگین میشود و درست در پیچ تند خاموش میکند. پیاده میشوم و موتورسیکلت را به زحمت کنار میکشم. دورادور را میپایم، صدایی نیست. هیچ آوایی. بیشه ها چون کرت گندم رسیدهی تیرماه زرد میزند. دربیشه های ورده و برغان که به گفتهی قاسم هاشمینژاد آواز بلبل هرگز قطع نمیشد، اکنون صدایی نیست. موتورسیکلت یاماها200 را هل میدهم ، بیرون از جاده پایین دست خط آسفالت،در شیب ملایم رو به بیشه، جایی پیدا میکنم که تا حدی مسطح است. موتورسیکلت را آنجا روی جک میکشم. سیگاری روشن میکنم و وضع موتورسیکلت را وارسی میکنم. چراغ سبز نشان میدهد که برق میرسد و باتری اشکالی ندارد. سیگارم را تمام میکنم، کلید را میچرخانم. با شست پا می گذارم دنده یک و رو به شیب. به موازات جاده، موتور را میدوانم. چند لحظه اگزوزها به صدا در میآیند و دایرههای دود به بیرون پرت میشود خیز میگیرم که روی زین بپرم و موتورسیکلت را از حاشیه جاده به خط آسفالت بکشاند اما این بار هم موتورسیکلت خاموش میشود و بیحرکت میماند. دنده را خلاص میکنم و نفس زنان میایستم ،عقربه از خط سرخ هم رد شده ،تازه میفهمم سوختم تمام است. سوخت اضافی هم ندارم. در جادهی پرک باریک کنار خشکرود ماندهام و تا ساعتی دیگر شاعر بزرگ را در پایین دست همین کوهستان کنار دوستانش در خاک میکنند. همانجا، در همان شیب تند موتورسیکلت را روی جک دوطرفه بالا میکشم ،سنگی کنار پایههای جک میگذارم و خودم را به حاشیه جاده میرسانم. با چند لیتر بنزین میتوانم خودم را به امامزاده طاهر برسانم، اما کسی نمی ایستد.دست بلند میکنم، رد میشود، یک کامیون خاور است. تازه به یاد میآورم بعضی از این کامیونها گازوییل مصرف میکنند نه بنزین. وانت باری می رسد با باری از کارتن و صندوق میوه. از شهر کرج برای برغان که لابد مرکز میوهی منطقه بود. راننده سری تکان میدهد انگار وانتبار سنگین در سربالایی زوزه میکشد و میرود. بعد دو کامیون و یک سواری میرسند، اما احدی نمیایستد. به ساعت نگاه میکنم که باز خوابیده است. کوک ندارد. میرم سراغ موتورسیکلت. از جک پایینش میآورم. رو به بیشه، جاییکه روزگاری از جای جای آن چشمهی آب میجوشید و رودخانه در پایین دست دره از سنگی به سنگ دیگر کله میکرد، با موتورسیکلت سنگین نفس زنان میدوم. در شیب، رو به دره، خاک و برگ پوک و پوسیده، زیر چرخ های موتور پایین مینشیند. در پناه تک درختی موتورسیکلت را روی جک میبرم. زنجیرش میکنم و اطرافش سنگ میچینم. فرمان را کج میکنم که قفل فرمان پایین بیاید. خورجین آت و آشغال هام. چند کتاب و چند دفتر، دستخط کارهای تازهام را به شانه میاندازم و خود را از سینه کش بیشه بالا میکشم. مینیبوس در مسیر کرج پایین میآید.قژقژ ترمزش شنیده می شود. دست دراز میکنم. ترمز هم نمیکند، خاک میشود و من میان دود و خاک و تودهی درهم مسافران یک قوچ شاخدار را در مینیبوس میبینم. مزهی خاک به دهنم مینشیند. راننده ویراژ میدهد. صدای رادیو مینیبوس در هوا کشیده میشود. راننده انگار عصبانی است. لابد برای اینکه در پیچ تند جادهی شیبداری ایستادهام که از بالا دید ندارد. خورجین را از شانه ام به شانه دیگر میاندازم. بند کفش هام را سفت میکنم و راه می افتم.چند کیلومتری پیاده طی میکنم.عرق از سر و روم راه میافتد. تک و توک اتومبیلهایی که رو به پایین میروند، نمیایستند شاید اعتماد نمیکنند خودم هم اگر بودم با دیدن مردی تنها با خورجین کنار جاده ی متروک، اطمینان نمیکردم، آن هم با این وضع... یک دو بار تا وسط جاده میآیم و با حرکت قیچیوار دو دست، میخواهم بگویم وضعم اضطراری است باید سوارم کنید اما کسی نمی ایستد. ویراژ میدهند. دنده چاق میکنند و میروند. رانندهی یک بیامو نیمدار، آدمی تقریبا مثل حاجیهای بازار، آرنج لختش را حواله میدهد.خنده ام میگیرد. دختر بچهای از پشت شیشهی عقب بیامو زبانش را درمیآورد. دلم را میگیرم و از خط آسفالت دور میشوم. سیگاری میگیرانم و از خورجین سیبی درمیآورم و گاز میزنم. سر یک پیچ دایرهوار، موتورسیکلت دکل یک مرد روستایی پیشپایم می ایستد. بر ترک موتور سوار میشوم و خورجینم را روی موتور میآویزد و کمرگاهش را میگیرم. جوانی است کوچک اندام و سبیلو که کلاه پشمی به سر دارد و کلاه را تا روی ابرو پایین کشیده. یواش میراند و تلک تلک تخمه میشکند. سر جاده ای فرعی ترمز میکند. معلوم است که به همان طرف میپیچد. پیاده میشوم. دلم سر رفته. ساعت را میپرسم از 3 بعد از ظهر گذشته. برمیگردد و نگاهی به من میکند.بی حرف. پوست تخمه ژاپنی به لباسش چسبیده گاز میدهد و دور میشود ناگهان ملتفت میشوم که خورجین آت وآشغال هام را روی موتورسیکلت او،جا گذاشتم.
در چشم رس من است هنوز. اما دو سه تا پیچ پایینتر... میدوم . میدوم و فریاد میزنم : آی...
با تمام نیرو صدام در کوه میپیچد، اما او در بریدگی تپهای گم میشود. دست به پیشانی ام میکوبم (خنگ خر...) البته اسم و نشانی ام بر کتابها و دفترهام هست، اما میدانم بعید اسا آن خورجین یا حتی کتاب و دفترهایم را دوباره ببینم. فکر میکنم مطالب دفترها چیست؟ چرا از آن همه مطلب کپی نگرفتم. نسخهای ندارم. سرم سوت میکشد. روبه پایین تند میکنم. شلنگ انداز. طرفهای عصر، وقتی خورشید پشت درختهای کبود تیغ میزند، به حومه کرج میرسم. نزدیک پل بزرگ جاده قزوین، یک تاکسی گیر میآورم. خوشحال سوار میشود و میگویم هر چه بخواهد میدهم اگر مرا به امامزاده طاهر برساند. خیال میکنم هنوز مراسم ادامه دارد. برمیگردد نگاهی به من میاندازد و راه میافتد. از راننده دربارهی مراسم آن روز در امامزاده طاهر میپرسم. خبر ندارد. شانه بالا میاندازد. راه دراز است. راننده نواری میگذارد توی دستگاه. کسی فقط طبل میزند و ریتم تند طبل مضطربم میکند. میان راه ناگهان به یاد میآورم که کیف پولم در آن خورجین گمشده مانده. سردم می شود.پیشانی ام تیر میکشد. شروع میکنم به داستان سفرم را گفتن. راننده با ناباوری سر تکان میدهد نیشخندی میزند . کنار سقف، موردهایی که جابهجا خوابیده، لابد لگدکوب جماعت عزادار؟ پیاده میشود ومن من میکنم، (آقای راننده ! من چه باید بکنم؟) راننده تاکسی بیحرکت،خیره نگاهم میکند. بعد سر بالا میآورد.(این که گفتید هر چه بخواهی همین بود؟) قسم میخورم. بعد ساعتم را باز میکنم .یک امگا قدیمی است. مال دوران تحصیل دانشگاه . به ساعت رنگ و رو رفته نگاهی میاندازد و میبرد تنگ گوشش.(عمو... اینکه خوابیده.) از لحنش سرم صدا میکند، (عجب اقبالی؟!عجب روزی؟!) زنگی چون صدای ناقوس در گوشههام میپیچد. (ناقوس، مرگ که را میزند؟) پوزخند صورت راننده را میگیرد. سبیل و چروکهای چانهاش درهم میرود. (نه...) ساعت را به طرفم دراز میکند. صدام در نمیآید. انگار حتی نفس نمی کشم. راننده ماشین را خاموش میکند و میگوید حضرت آقا! یعنی چندتا دویستی... دو سه تا پانصدی... یعنی هیچی هیچی نداری؟) با تعجب نگاه ام میکند. دستش را روی رانش می کوبد.(واخ،واخ تو این گرما، سر چراغی چه مسافرهایی به تورمان میخورند.) آستر جیبم را به ناچار بالا میکشم. میگوید (بعله ،مثل...) حرفش را قورت میدهد. در را باز میکند و میآید پایین. دلم پایین میریزد. یعنی میخواهد دعوا کند؟ این دیگر چه جانوری است؟ باز جیب و جرم را میکاوم. چیزی نیست. ندارم. نگاهم طرف قبرستان میدود: ابر با تاریک شدن هوا، روی بام شهر، میجوشد.ابری مه آلود. فرود آمده. تکدرختها در نور زرد ابر، عین اشباح ،بی برگ،اسکلت وار، راننده روبروم ایستاده است و من کلمات را گم کرده ام. کاش داد میزدم (بابا!لا مذهب اتفاقه...پیش آمده.) سبیلوست. با ریش تنک و لکه ای سالک وار بر پیشانی.ناگهان دستم به چیزی میخورد دست عرقی ام را به جیب بالای کتم می کنم و آن را در میآورم: یک کارت است. کارت شناسایی وزارت آموزش و پرورش. دبیرادبیات دبیرستان علامه دهخدا. عکس و مهر و امضا و طبعا نشانی مدرسه، زیرکارت. سرم را بالا میبرم عرق از زیر بغلم شرشرمی ریزد. کارت را به طرف راننده دراز میکنم. با لحن مخصوصی میگوید(کارت اعتباری بانکه...) با نوک دو انگشت میگیردش. میگوید (پس تو آقا معلمی...) سخنش موهن است اما به رونمیآورم.میرود سوار میشود. ماشین را روشن میکند. میگویم (به همین آدرس بیا دو برابر کرایه ات را بگیر...) کارت را از پنجره پیکان به بیرون پرت میکند و با سرعت ناگهانی، تاکسی را گرد میکند. پیش از آنکه زیرم بگیرد، خودم را به آن طرف جاده، به جوی پرت میکنم. چرخ عقب تاکسی بیرون از جدول آسفالت میچرخد و خاک و گل را به صورتم میپاشد. مینشینم. میان خاک و گل و خاشاک. گل به سرم ریخته و دست هام خراشیده. حالا صدا را میشنوم. کسی است که دارد چیزی مثل شعر میخواند. ابر شب را سر دست آورده. از دور دست صدای اذان مغرب میآید. نورمرده دمدمههای غروب در باد موج برمی دارد. سایهی درختها و خط موردها در هم میرود. پسرکی از میان قبرها دسته ای فال حافظ به طرفم میگیرد.(فال... فال حافظ...) چشمهاش در آن نور دو نقطه سیاه است. آسمان به پایین دست آمده و کپیده.در باد، دنباله خط خاک بر زمین می سرد. باز چند دانه باران به پشت دستم میچکد: تک تک قطرهها بر خاک و درخت. اما کوزهی سیاه همچنان می پوید. بخل آسمان بوی دود و خاک مرده میدهد. دنبال صدا را میگیرم و پیش میروم. جیب و جرم را در جستجوی سیگاری میگردم فقط دو نخ سیگار شکسته در پاکتی لهیده، پسرک باز میآید و میرود با صدای بم که سن او نیست میگوید: (فال حافظ ) باز دست پیش میآورد یک جفت چشم سیاه براق، در تاریک روشن غروب شانه میپرانم. سیگار را در دهان میگذارم به او میگویم: (کبریت نداری؟) بی جواب میگذارد، به سیگار خاموش پک میزنم، کنار گور گوینده میایستم، نور مات سنگ در چشمهای مرد حضور دارد. سایهای از نیشخند سکوتر لا به سیگار خاموش با پک میزنم سایهی سیمهای برق بر گنبد کاشی با مغرب ابر و دود فرود آمده است. پایین و پای مختاری شاعر و شاهنامهاش ایستادهام همکار مینودر بنیاد شاهنامه مردی از سلالهی قلم . قلم به وجود او عزت یافت.دانه دانه باران بر پیشانی بلند او دهان باز میکنم تا او را صدا کنم تا همه آنها را که آنجا اینجا در این خشکسالی دود و آهن و خاکستر خوابیدهاند خوابانده صدا کنم تک تک آنها را به نام بخوانم طوماری در ذهنم میگذرد اما دهانم بیصداست،بی کلام، بی حرف، دور خود چرخ میزنم میروم یا ایستاده ام.نمی دانم، چشم میدرانم در جستجوی دوست سالیان دیگری با خود یکی تجسم فریاد آی آدمهای نیما دوستی بر خاک نشسته در خاک پیچیده. او که هرگز نمیآرمید. نیارمید... با دستهای بزرگش با انگشتهای زندهاش خاک مرده را در این خشک سال میخراشد در جستجوی آینهای تا ما را ،مرا و تو را، به نمایش
کتابهای مورد نیاز کنکور معمولا از اوایل سال تحصیلی یا حتی قبلتر از آن آغاز میشود؛ اما دانشآموزانی هستند که به دلایلی، خرید کتابهای مورد نیاز خود را به تعویق انداختهاند یا کتابهای فعلی، نیازشان را برطرف نمیکند. در این راستا بانک کتاب بیستک رسالت خود را در این میبیند که برای رفع نیاز و تأمین علایق عزیزان در تمام طول سال تحصیلی با ارائهی بهترین کتابها از انتشارات برند و صاحب نام کشور تلاش کند و محصولات یادشده را با بهترین شرایط و بالاترین تخفیف ممکن در اختیار علاقهمندان قرار دهد. تخفیف ۲۵ تا ۵۰ درصدی بانک کتاب بیستک را به جرأت باید بالاترین حد احترام این بانک کتاب به خواستهی مشتریان خود دانست.