گزیدهای از کتاب ادبی شراره نشر شقایق... ماشین را در پارکینگ پارک کرد و به سمت راهرو پیچیده هنوز پایش را روی اولین پله نگذاشته بود که مادر در را به رویش باز کرد و با روی گشاده لبخند زد و گفت سلام پسرم خسته نباشید ممنون خسته که چه عرض کنم کلافه ام توی مطب پرنده هم پر نمیزد خانم میلانی با مهربانی به پسرش نگاه کرد و گفت نگران نباش تو تازه شروع کردی کم کم شناخته میشی و سرت شلوغ میشه امید وارد خانه شد در را پشت سرش بست و گفت امیدوارم همینطور باشه که شما میگین روی مبل نشست دستش را پشت گردنش قرارداد و چشمانش را برای لحظاتی بست و آرام پرسید ما در شام چی داریم خانم میلانی که به آشپزخانه می رفت گفت چه عجله ای داری پسر ساعت شش هم نشده حالا کو تا شام و بعد از کمی مکث ادامه داد راستی پدرت چه کار می کرد وقتی من میآمدم هنوز پنج شش تا مریض داشت احتمالاً امشب دیر بیاد امید نگاهی به دور و برش انداخت و گفت مادر نازنین خونه نیست نه اما کم کم پیداش میشه خانم میلانی از آشپزخانه خارج شد سینی را که دو فنجان چای در آن بود روی میز قرار داد و روی مبل نشست حتماً دوباره رفته به دوستش سر بزنه خانم میلانی در حالی که فنجان را مقابل پسرش میگذاشت گفت درست حدس زدی به دیدن شراره رفته امروز نازنین میگفت میخواد با تو صحبت کنه امید به مادرش نگریست و گفت در چه موردی اینطور که می گفت عمو و مادربزرگ شراره قصد دارند شراره رو پیش یک دکتر خوب ببرند به همین خاطر نازنین می خواست در این مورد با تو صحبت کنه مثل این که شراره از نظر روحی خیلی ضربه خورده امید در حالی که روی مبل جابه جا می شد گفت شراره همون دوست نازنین که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست داد خانم میلانی با سر حرف پسرش را تایید کرد و گفت بله درست همون موقع که تو از آلمان برگشتی این اتفاق افتاد البته من بعد از مراسم ختم پدر و مادرش فقط یکبار شراره رو دیدم اون موقع خیلی تو خودش بود آروم و ساکت ولی اینطور که نازنین تعریف می کرد الان وضعش تغییر کرده خودش که بیاد همه چیز رو برات تعریف میکنه بعد از گفتن این حرف به آشپزخانه رفت و صدای قدم های نازنین در راه پله پیچید در که باز شد نازنین با دیدن برادرش سلام کرد داخل شد کیفش را به گوشهای انداخت از حالت چهره اش مشخص بود تا چه حد دمغ و ناراحت است روی مبل نشست و در خود فرو رفت امید پرسید اتفاقی افتاده چرا اینقدر گرفتهای نازنین سرش را بلند کرد و نگاه غم زده اش را به برادرش دوخت و گفت حال شراره روز به روز بدتر میشه اوایل مادربزرگش امیدوار بود حالش کمکم خوب بشه ولی حالا حتی اونم ترسیده این طور که طاهره خانوم میگه مادر شراره خودش هم بعد از مرگ پدر و برادرش به این حال و روز می افته و به مرور به جنون کشیده میشه و آخر خودکشی میکنه حالا اونا میخوان شراره رو پیشهی دکتر روانپزشک ببرند گفتم شاید تو بتونی کمکشون کنید میدونی امید شراره زمان رو قاطی میکنه گاهی اوقات بچه میشه و گاهی تو دوران دبیرستان زندگی میکنه امروز به من میگفت دوست دارم شیوا صدا کنم شیوا اسم خواهر دوقلویش بود که تو سن ۱۱ سالگی اونو از دست داد و حالا من براش شیوا هستم نمی تونم بگم چه حالی داره باید خودتون اونو ببینی بعد لحن ستایش را عوض کرد و با حالتی ملتمسانه گفت امید جان فردا جمعه است با من می یای اونو ببینی امید برای لحظاتی به سخنان نازنین اندیشید و گفت چرا که نیام به خاطر تو هم که شده حتما میام حالا اخمات رو باز کن که من خواهر اخمو دوست ندارم نازنین که با شنیدن صحبت های برادرش کمی از نگرانی اش کاسته شده بود لبخندی از شادی زد و سپس کیفش را برداشت و به اتاقش رفت وضعیت اسفناک شراره حتی برای لحظه ای ذهنش را آزاد نمی گذاشت تا به قبولیکنکور که چند وقت دیگر اعلام می شد فکر کند پدر او دندانپزشک مادر متخصص زنان و برادرش هم روانپزشک بود پس از او دست کم می بایست مدرک مهندسی را می گرفت هر فکر دیگری جز این لرزه در اندامش میانداخت
نویسنده: زهرا رضایی
بانک کتاب بیستک خرید آنلاین کتاب شراره نشر شقایق از سری کتابهای ادبی و داستانی به شما علاقه مندان پیشنهاد می کند
گاهی اوقات تجربهی یک بار خرید از بانک کتابی با مزایای ویژه میتواند مسبب عادت همیشگی برای سایر خریدهای اینترنتی شود. حال اگر افراد مراجعهکننده بدانند که بعد از ارسال سفارش کتاب حتی از نوع کمیابترین آن به بانک کتاب بیستک، در کمترین مدت، سفارشات را درِ منزل تحویل میگیرند، بیشک در ادامهی راه خرید خود، بانک کتاب بیستک را به فراموشی نخواهند سپرد.