گزیدهای از اثر ادبی ملاقات نشر مرکز داستانی خواندنی از جیمز بالدوین سنگ پشته آن طرف خیابان روبروی خانه آنها در زمین خالی بین دو خانه پشت از سنگ بود و باید بود تل سنگ آنجا به طور طبیعی از زمین بیرون مانده باشد یکبار کسی احتمالاً خال فلورانس به آنها گفته بود که این سنگ پشت همیشه آنجا بوده و نمیشود تکانش دهند چرا که اگر نباشد واگنهای مترو زیر زمین از هم میگسلند و همه آدمها کشته می شوند این تعبیر که با رمز و راز طبیعی قلب و رویه زمین آمیخته شده بود و به آن بال و پر می داد و جذاب تر از آن بود که کسی بخواهد با آن مخالفت کند و تبدیل به یکی از نقاط قوت سنگ پشته شد چنان اسرار آمیز بود که ری احساس می کرد حقش اگر نگوییم وظیفهاش است که آنجا بازی کند پسر های دیگر هر روز بعد از مدرسه و جنبه و یکشنبه ها تمام روز آنجا بودند روی سنگ پشت با هم دعوا می کردند با سرعت و به شکلی خطرناک و بی پروا یکدیگر را هل می دادند و آن بالا با هم گلاویز میشدند و باید از آن طرف سنگ پشت در بلوایی از گرد و غبار و فریاد و پاهای رفته به هوا ناپدید می شدند جای تعجب که همدیگر را نمی کشند را گاهی مادرشان وقت تماشای آنها از روی پلکان اضطراری میگفت بچهها شما نزدیک اونجا هم نمیشید فهمیدید گرچه می گفت بچه ها اما داشت به ری نگاه می کرد که روی پلکان کنار جان نشسته بود بعد میگفت به خداوندی خدا نمیخوام هر روز خدا مثل خوک های سلاخی شده خونین و مالین بیاین خونه ری با بیقراری تکان میخورد و همینطور به خیابان خیره می ماند گویی با خیره شدن می توانست بال درآورد جان چیزی نمی گفت در واقع روی سخن با او نبود او از آن سنگ پشته و پسرهایی که آنجا بازی میکردند میترسید جان و ری هر شنبه صبح روی پلکان اضطراری می نشستند و آن خیابان ممنوعه را تماشا میکردند گاهی هم مادرشان پشت سرشان در اتاق می نشست به خیاطی کردن یا عوض کردن لباس خواهر کوچکتر شان یا به بچه کوچک ترش پل شیر میداد خورشید با بی اعتنایی مهربانانه ای بر آنها و بر پلکان میتابید آن پایین مردها و زنها دخترها و پسرها گناهکاران همه این پا و آن پا میکردند گاهی یکی از اهالی کلیسا از آنجا عبور می کرد و برای آنها دست تکان میداد و آنها هم در همان لحظه های دست تکان دادن مودبانه به پاسخ توی دلشان خالی می شد آن مرد یا زن پرهیزگار را تماشا می کردند تا از نظر محو میشد عبور یکی از رستگاران باعث میشد در آنجا نشستن خود را هرچند ناخودآگاه شرارت خیابان شرارت نهفته خود بدانند و باعث می شد یاد پدرشان بیفتند که شنبه ها زودتر به خانه می آمد و کمی دیگر از پیچ خیابان می گذشت و وارد راهروی تاریک تا این پایشان میشد اما پیش از آن که بیاید تا آزادی آنها را به پایان برساند مینشستند و مشتاقانه از بالا به خیابان نگاه میکردند در انتهای خیابان پلی بود که از این سر تا آن سر رود هارلم میرفت و به شهری به نام برانکس منتهی می شد خاله فلورانس آنجا زندگی می کرد با این حال وقتی خال فلورانس می آمد می دیدند که از طرف پل نمیآید از سمت دیگر خیابان میآید خانه فلورانس توضیح می داد که نمیخواسته راه برود و با مترو آمده و تازه و در قسمت برانکس زندگی نمیکند که از نظر آنها قانع کننده نبود از آنجا که میدانستند برانکس آن طرف پل است که هیچ وقت این داستان را باور نکردند اما در برابر او رفتاری همچون رفتار پدرشان پیش می گرفتند فرض می کرد که حتماً از جای گناه آلوده می آید که جرات نمی کند بگوید مثلا از سینما تابستان که می شد پسرها در رودخانه شنا می کردند از روی اسکله چوبی شیرجه می زدند و یا از ساحل پر از آشغال آهسته پا به رودخانه میگذاشتند یکبار پسری که اسمش ریچارد بود در رودخانه غرق شد مادرش نمیدانست کجا رفته حتی به خانه آنها آمده بود که ببیند پسرش آن جاست یا نه بعد ساعت شش عصر صدای زنی را در خیابان شنیده بودند که فریاد و شیون میکرد به سمت پنجره دویده بودند و بیرون را نگاه کرده بودند آن زن مادر ریچارد از آن سر خیابان می آمد فریاد می کشید و سرش رو به آسمان بود و اشک از صورتش جاری بود زنی کنار او راه می رفت و سعی میکرد آرامش کند و نگذارد زمین بیفتد پشت سرشان مردی نیامد پدر ریچارد که پیکر بی جان ریچارد را روی دست گرفته بود نویسنده: جیمز بالدوین
مترجم: ستاره نعمت اللهی
بانک کتاب بیستک خرید آنلاین کتاب ملاقات از سری کتابهای ادبی و داستانی به شما علاقه مندان پیشنهاد می کند
گاهی اوقات تجربهی یک بار خرید از بانک کتابی با مزایای ویژه میتواند مسبب عادت همیشگی برای سایر خریدهای اینترنتی شود. حال اگر افراد مراجعهکننده بدانند که بعد از ارسال سفارش کتاب حتی از نوع کمیابترین آن به بانک کتاب بیستک، در کمترین مدت، سفارشات را درِ منزل تحویل میگیرند، بیشک در ادامهی راه خرید خود، بانک کتاب بیستک را به فراموشی نخواهند سپرد.