عنوان: خرید کتاب کاشوب انتشارات اطراف
کتاب کاشوب از مجموعه کتابهای انتشارات اطراف می باشد که در بخش ابتدایی کتاب آمده است. به داداش یکی به آخر گفته بود تو هم زن بگیری مثل بقیه میری پی کاره خودت دیر و زود داره سوخت و سوز نداره داداش یکی به آخر ممکن گفته بود تا آخر باهاتم. چهار برادر بابا نوبت به نوبت عصرها برادر بزرگ را به روضه هاش برده بود و هر کدام زن میگرفت نوبت بعدی می شد. حالا نوبت به عموی یکی به آخر رسیده بود از روزی که بابا شنید برادرش خاطرخواه دخترک لاغر اندام سفید رو شده و هر روز غروب به هوای دخترک در فلکه دوم پرسه می زند فاتحه او را هم خواند. زد به خنده و به مادرم گفت دیدی گفتم اینم رفت قاطی بقیه. مادر چیزی نگفت فقط همانطور که پیراهن سفید بابا را اتو میزد یک قطره اشک از گوشه چشمش ریخت بابا اشک مادر را ندیدم اما از سکوت همه چیز را فهمیده بود. گفت خودم با یه خط واحد میرم با یه خط واحد برمیگردم مادر انگار ناله کرد من باهات میام از صدایش معلوم بود که بغض توی گلویش مانده است بابا اخم کرد به غرورش بر خورده بود تو مواظب بچه باش. حمید گوشه اتاق زیر پتوی نازکی آرام خوابیده بود مادر رفت سر وقتش که بیدارش کند. بچه رو می آرم با خودم یا میزارمش پیش حمید. بابا باز سکوت کرد یعنی لازم نیست یعنی خودم با یک خط واحد میروم و با یک خط واحد برمیگردم. یعنی درست که چشمهام هیچ جا را نمی بیند اما هیچ وقت از عصا دست نگرفتم و هیچ وقت زمین نخوردم. امروز اولین عصری است که عمو نیامده بابا را ببرد روضه بابا سراغ عمو را از مادربزرگ می گیرد میفهمد و هم خبر ندارد با خونسردی پالتوی مشکی اش را می پوشد و عبا را میاندازد روی دوش. مادرم که میبیند حریف نمیشود و بابا هیچ طور اجازه نمی دهد مادر همراهش برود میگوید پس حمید رو با خودت ببر. پلک های بابا روی دو کاسه بی مردمک پایین میآید مادر اشاره میکند که تندی لباس بپوشم و طوری که بابا نشنود میگوید دست بالا را محکم بگیر مواظب باش به دیوار نخوره یا توی جوب نیفته. سرم را تکان می دهم اما نمیدانم من قرار است مواظب بابا باشم یا او مواظب من. بلندی قامتم به زحمت تا کمر او میرسد و چنان تند قدم بر میدارد که دنبالش کشیده می شوم و دست چپم انگار میخواهد از کتف جدا شود. تا برسیم به ایستگاه اتوبوس چند بار دستم از دستش در می آید اما با حوصله پاک کند میکنم تا خودم را به او برسانم. بین خانه تا ایستگاه اتوبوس ماشین های بزرگی را میبینم که کنار فلکه اول ایستادهاند چرخ های زیادی دارند و چند تا سرباز با اسلحه کنارشان ایستادن یکی دوبار سرگرم تماشای همین ماشین ها می شوم که از بابا عقب میافتم. ایستگاه جلوی یک مغازه مبل فروشی است صاحب مغازه دوست بابا وقتی ما را میبیند که زیر تابلوی زرد ایستگاه منتظر اتوبوس ایستادهایم میآید جلوی مغازه اش و بلند می گوید آشیخ حسین یه چای پیش ما بخور راه دوری نمیره به فقیر فقرا یه سری بزنی. بابا سلام علیکی می کند و می گوید دیرم شده حاج حبیب مردم منتظرند شب هم که حکومت نظامیه. خوشم نمی آید وقتی حاج حبیب با آن شکم قلمبه جلوتر می آید و دستی میکشد سر من. بعدش هم میگوید رضا کو نکنه اونم رفت سی خودش هان. بابا بیخیال و خونسرد می گوید روزگار اینطوریه دیگه. اتوبوس میرسد دو طبقه سبز رنگ که جلوی مغازه حاج حبیب پهلو میگیرد.بانک کتاب بيستک شما را به خواندن اين کتاب دعوت ميکند. بيستک کتاب امکان خريد اينترنتي کتاب کمک درسي و کتاب هاي عمومي رمان و داستان را با تخفيف و ارسال رايگان فراهم ميسازد. معمولا هيچ گزينهاي در کنار کيفيت کالاي اجناس يک فروشگاه به جز تخفيف، نميتواند سيلي از مشتريان را به سوي خود به راه بياندازد؛ بهخصوص اگر اين تخفيف مربوط به فعاليت خريد و فروش کتابکمک درسي و کنکوري باشد که نياز مبرم اين ماههاي پاياني سال براي بچههاي کنکوري است. در چنين وضعيتي نقش پُررنگ بانک کتابهايي همچون بانک کتاب بيستک، بسيار نمايان ميشود. بانک کتاب بيستک با تخفيفهاي فراوان و تنوع محصولات در جهت ايجاد آرامش براي دانشآموزان و کنکوريهاي عزيز شرايط ويژهرقم زده است.