گزیدهای از کتاب ادبی گم و گور نشر نصیرا در امتداد لب های پاک شده ارتعاش صداها زنگ می زنند و تا ساعت ها به خاطر نمی آوری که در این دور افتاده توی لحظاتی گیر کردهای که در خلسه رنگهای بی مکان همینطور روی هم تلنبار ماندهاند... کفش های دم در ورودی پذیرایی را می پوشند تا بروم و مجله داستان این هفته را از دکه روزنامه فروشی سر کوچه بخرم و در سایه و خنکی درگاه اتاقک رو به تراس با حالت متفکر افسرده و نگاهی زیر چشمی روی صندلی کهنه چرمی پدربزرگ که روی تراس تنها مانده است لم بدهم و همین طور که فکر می کنم و هی پایم را روی پای دیگر بیاندازم دستها را بالای زانوها قلاب کنم و همه فکرها را روی یک چیز دور انبار کنم پنجره بسته روبرو را تماشا می کنم همان اتاقک ساکت قدیمی گوشه حیاط که از پنجره هاش پرده های گل دار دوخت مادربزرگ مثل دری نیمه باز رو به پدربزرگ بازمانده پدر بزرگی که با حالت گیج و آشفته اش غرق تماشای پسماندهای درخت های کهنسال گردوی وسط حیاط شده و کلافگی اش را با خمیازهای تظاهر میکند که مستقیم نیست و در خاموشی نگرانکنندهای فرو نرفته است او با طعنه ای پدر سالارانه رو به من که حالا روی تراس دارم او را دید می زنم خلسه ی مرا در هم می شکند و می گوید توی فکر هات گمشدهای دخترک و من بی آنکه سرم را برگردانم و نگاهش کنم همانطور که به آن پنجره و پرده نیمه باز زل زده ام می گویم فکر می کنی اتفاق توی فکرهام برایم بیفتد و او که عرق ریز روی لب بالایش را پاک میکند کمی ملچ و ملوچ میکند و مثل اینکه چیزی را نشخوار بکند با لبخند مسخ و محوی روی لبهاش دیگر چیزی نمیگوید معلوم است که به آن طرف حیاط به مادربزرگ زل زده است که هنوز روی پله های دم تراس بادمجان هایی را که خودشان را به بنفش زده اند برای خوراک عصرانه ای پوست میکند که بوی خودشان را تا دم در حیاط رسانده اند وسط آن نسیم عصرگاهی موهای فر و بلند مادربزرگ لای فکرهای پدربزرگ روی ابر دلگیری چمباتمه زدهاند و بقچههای فکر رفتن را توی سر مادربزرگ در باریکه نور سفید منتهی به یک خاکستری بی مکان روی هم تلنبار میکنند و پدربزرگ را با دو بادکنک سفید بزرگ توی دست هاش بلاتکلیف در چهارچوب پنجره رو به کوچه قدیمی رها می کنند در آن عصرگاه آن روز روستایی که تنگ در آغوش همدیگریم با بوسه های مخفیانه پشت شالی ها و جوراب های مشکی تا زانو بالا آمده مکث و دودلی مان را به دست کلاغهای صنوبر از خودمان دور می کنیم و مثل نیمه قهرمان ها به یاد پلی نیمه فرو شکسته دل را به دریا می زنیم... من و مادر بزرگ گلدانها را تا بند آمدن باران توی ایوان میآوریم در حالی که پدربزرگ همینطور به شرشر باران نگاه میکند که دیوارها و ستونهای چوبی روی تراس را سرا پا خیس و شسته از آب باران کرده است همان وقت که بوته ی درختچه خیس سن سن روی دیوار مادربزرگ را یاد چیزی می اندازد طوری که چند لحظه در پیچ و خم خاطراتش گم شود و پدربزرگ که سعی می کند وسط همه اینها به خودش حرکتی بدهد و به این سمت حیاط پیش ما بیاید دردی در همین موقع در زانو هایش می پیچید درخت ها آنچنان در این باد و باران تکان تکان میخورند و با خش خش صداهاشان مرا هم به جایی دیگری برده اند آنجا که فکرهایم را نیمه تمام ول کرده بودم فکرهایی درباره خورشیدی که همینطور بالای سر باغچه و حیاط می چرخد و برایمان شکلک در میآورد و بعد پشت ابرها قایم می شود پدربزرگ دوباره سعی میکند بلند شود به این سمت بیاید که دوباره زانویش درد میگیرد ذهن مادربزرگ هم شروع کرده به پریدن از خاطرهای به خاطره ای دیگر زمان از حرکت برای ما ایستاده است و پدربزرگ و مادربزرگ همیشه به صورت نیمه قهر تنها به یاد آن پلی که در عصرگاه یک روز روستایی همدیگر را تنگ در آغوش گرفته بودند هنوز کنار هم مانده اند همان وقت که پشت شالیها درخت های شمالی در مه فرو می روند و مادربزرگ با موهای چتری اش در امتداد سپیدارهای باغ های شمالی که شاخههای بیبرگ شان سر به آسمان برداشته اند می ایستد با همان کت و دامن مشکی که پدربزرگ عاشقش بود و جوراب های سیاهی که در پاییز بارانی تا بالای رانهایش بالا می رفت جوری که کسی متوجه همه بوسههای مخفیانه شان نشود...
نویسنده: مریم آمارلو
بانک کتاب بیستک خرید آنلاین کتاب گم و گور نشر نصیرا از سری کتابهای ادبی و داستانی به شما علاقه مندان پیشنهاد می کند
گاهی اوقات تجربهی یک بار خرید از بانک کتابی با مزایای ویژه میتواند مسبب عادت همیشگی برای سایر خریدهای اینترنتی شود. حال اگر افراد مراجعهکننده بدانند که بعد از ارسال سفارش کتاب حتی از نوع کمیابترین آن به بانک کتاب بیستک، در کمترین مدت، سفارشات را درِ منزل تحویل میگیرند، بیشک در ادامهی راه خرید خود، بانک کتاب بیستک را به فراموشی نخواهند سپرد.