کتاب لاوینیا نشر چشمه
با سر زدن خورشید دوباره قدم به روشنایی گذاشتم همه حوادثی که پس از آخرین دیدار با یارینسه در آن ژرفنا رخ داده جالب است در مراسم تشییع جنازه سالخوردگان قبیله می گفتند که من به تلالوکان سفر خواهم کرد که بوستانی از همیشه بهار در شرق سرزمین سبزه و گل که باران لطیف دست نوازش بر سرش می کشد قرنها یکه و تنها در مغاکی از ریشه و خاک خوابیدم و با حیرت پیکرم را نگریستم که آرام آرام به دنیای گیاهان می پیوست طی صدها سال خاطره جغ جغ کدوها هیاهوی سم اسبها شورش سر نیزه ها نهراسیدن یارینسه و پشت قوی و نیرومند او را زنده نگاه داشتم روزهای پیش صدای باران را شنیدم که ابتدا در جویبار های خرد و سپس در نهرهای بزرگ زیر زمین به خانه چند قرنی من نزدیک شد دهلیزهایی گشود و مرا با رطوبت خاک پوشاند احساس کردم به جهان نزدیک و نزدیکتر میشوم به جهانی که رنگهای متغیر خاکش را میشناختم شد ریشهها را میدیدم دستهای کشیده شده به سویم که مرا صدا می زدند و قدرت فرمان ها به گونه ای مقاومت ناپذیر مرا جذب میکرد بدینسان وارد درخت شدم مانند نوازشی طولانی از خون و زندگی شکوفایی گلبرگ ها و لرزش شاخه ها با گردش خونش همراه شدن زمختی پوستش و معماری زیبای شاخه هایش را احساس کردم و در رگه های گیاهی این پوست نو منبسط شدم زمانی دراز گسترش یافتم موهایم را گشودم و همراه با ابرهای سفید خود را تا آسمان آبی بالا کشیدم باشد تا آواز پرندگان را بشنوم که درست مانند آن زمان ترانه سرایی می کنند من با دهان چند صدایی ام شروع به خواندن کردم می خواستم به رقص درآیم پیکر خودم را پر از جوانه و شاخه هایم را معطّر از عطر پرتقال یافتم شاید سرانجام به مزرعه های استوایی به باغی سرشار از نعمت و آرامش به سکوت و شادی پایانناپذیر کسانی که به اشاره ای خدای آب کیوت تلالوک درگذشتند... وارد شدهام زیرا اکنون زمان شکوفایی نیست زمان بار آوردن است با این حال این درخت تقویم مرا زندگیام را و تناوب دیگر غروب ها را پذیرفته است او برای زندگی نوینی از خواب برخاسته و در خون یک زن ماوا گزیده است هیچ کس نباید برای این رستاخیز متحمل رنج شود این بار نه مانند زمانی که سرم از میان پاهای مادرم بیرون آمد خطری وجود دارد و نه شور و شعفی که قلب را از هم بدرد قابله بندناف مرا در گوشه تاریک خانه دفن نمیکند و مرا در آغوش نمی گیرد تا در گوشم بگوید تو باید مانند قلب در بدن در خانه بمانی... تو باید خاکستری باشی که آتش را میپوشاند هیچکس در مراسم نامگذاری من به گریه نمی افتد آن سان که مادرم در آن زمان به گریه افتاد زیرا از وقتی که مردان ریشوی مو طلایی از دور دستها آمدند تمام فالگیران ماتم گرفته بودند و حتی از اینکه سرنوشت را به کمک فرا خوانند تا مرا نامگذاری کند وحشت داشتند آنها از آگاهی از سرنوشت من هراس داشتند بیچاره پدر و مادرم قابله مرا شستشو داد و پاکیزه کرد در حالی که چال چیوت لیکو مادر و خواهران خدایان را به یاری می طلبید در همان مراسم نام ایتسا بر من نهادند که به معنای شبنم است آنها نام بزرگسالی مرا خود انتخاب کردند بی آن که منتظر شوند تا من آنقدر بزرگ شوم که خود نامم را انتخاب کنم آنها از آینده بیم داشتند اکنون برعکس در پیرامونم همه چیز آرام است بیشه زارهایی با بوته هایی کوتاه گیاهانی در گلدان های بزرگ و نسیمی که آهسته مرا به حرکت در می آورد که از سویی به سوی دیگر می کشد گویی می خواهد به من سلام دهد و ورودم را به روشنایی پس از اقامت طولانی در تاریکی خوشامد بگوید این دور و بر به نظرم عجیب و غریب می رسد بناهایی با دیوارهای بلند از آن نوع که اسپانیاییها برای ما ساخته بودند زنی را میبینم که از باغ نگهداری میکند او جوان بلند قامت دارای موهای تیره و بسیار زیباست چهره اش شبیه صورت زنهای مهاجمان به خاک ماست اما رفتارش به زنان ایل و تبار ما میماند با همان قاطعیتی حرکت میکند که ما در آن دوران سیاه حرکت می گردیم از خودم می پرسم آیا او برای اسپانیاییها کار می کند فکر نمیکنم که شغلش کشاورزی یا بافندگی باشد دست هایی ظریف و چشمهای درشت و درخشان دارد و درخشش چشم هایی را به یاد می آورد که در جستجوی گم شدهای هستند وقتی زن دور شد همه چیز همان طور آرام باقی ماند که بود نه سر و صدای معبد را شنیدم و نه رفت و آمد کشیش ها را دیدم در این خانه و در این باغ فقط این زن زندگی می کند او نه خانوادهای دارد و نه اربابی ایزدبانو هم نیست چون می ترسد قبل از آنکه از خانه بیرون برود درها را بست و چفت ها را محکم کرد روزی که درخت پرتقال شکوفه کرد لاوینیا بامدادان از خواب ب…